سوال های ما و جواب های دکتر شیری

آرشیو سوالات پرسیده شده در کامنت های سایت و وبلاگ دکتر شیری

سوال های ما و جواب های دکتر شیری

آرشیو سوالات پرسیده شده در کامنت های سایت و وبلاگ دکتر شیری

سوال های ما و جواب های دکتر شیری

تقدیـــــــم به دکتر شیری عزیز

طبقه بندی موضوعی
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
وبلاگ-کد جستجوی گوگل
نویسندگان
پیوندهای روزانه

مردمان خوب این دیار ۸

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ

مردمان خوب این دیار ۸



سه سال پیش برای راه اندازی یه پتروشیمی بزرگ توعسلویه بودم . کارم خیلی سخت و طاقت فرسا بود. استرس شدید،مشکلات بزرگ فنی که تحریم ها تشدیدش کرده بود،تازه کار بودن کارآموزهای تحت نظر،مسولیت سنگین واز همه بدتر گرمای وحشتناک مرداد ماه عسلویه که جهنم رو جلوی چشم آدم زنده می کرد وضعیتم رو دشوار کرده بود ولی چند تا دوست وهمکارداشتم که وجودشون قوت قلب بود مخصوصا سیاوش که تومسایل فنی روش حساب ویژه ای می کردم .ما تمام هفته رو کار می کردیم وفقط جمعه ها تا ظهر سرکار بودیم .برنامه جمعه اینطور بود که با مینی بوس میرفتیم رستوران ناهارمون رو می گرفتیم و می رفتیم خوابگاه.اون روز هوا خیلی داغ بود، ناهارمون رو توی ظرفای یکبار مصرف گرفتیم و پریدیم تو مینی بوس.همه خسته و کلافه رو صندلیشون لم داده بودند  و …

مینی بوس آروم آروم یه سربالایی کوچیک که جلوی رستوران مبین بود رو داشت میرفت بالا.یه دفعه سیاوش  که کنارمن نشسته بود به راننده گفت وایسااااا.از همه همکارا به خاطر اینکه باعث میشد که استراحتشون به تعویق بیوفته معذرت خواهی کرد و رفت پایین با نگاهم دنبالش کردم.رسید به مرد میانسالی که دست دوتا بچه شو گرفته بود و تو اون گرمای وحشتناک به یه سمتی میرفتن…مرد خیلی لاغرو نحیف بود. دوتا بچش هم که به نظر ۶ یا ۷ سال بیشتر نداشتن وضعشون از پدر بهتر نبود انگار از آفریقا اومده بودن…

همه غذاش رو به اونها داد و دست کرد توی جیبش وهر چی پول داشت داد به مرده.یه چیزی بهش گفت یه دستی به سروصورت بچه ها کشیدو اومد بالا.همه تحت تاثیر قرار گرفته بودن چند دقیقه که گذشت بهش گفتم: “سیاوش جان دوش که گرفتی بیا اتاقم که با هم ناهار بخوریم” یه دفعه انگار که بغضش نزدیک بود بترکه و خودشو سریع جمع کرده باشه آروم گفت:”بچه ها حتی کفش هم نداشتن”.انگار با تمام وجود توی گرفتاریهای اونا حل شده بود و…

اون روزخیلی چیزها دیدم ،حس کردم و یاد گرفتم…

جواد.

چندی پیش در بازی فوتبال پایم آسیب دید بطوریکه تا چند روز به زحمت راه میرفتم. در همین اوضاع باید برای انجام کاری به دادگستری تهران مراجعه میکردم .

اول صبح لنگ لنگان و عرق ریزان وارد سرسرای ساختمان دادگستری شدم . در این جا دریافتم که باید خودم را از پلکان روبه رویم به طبقه بالا بکشانم واحساس کردم که بدون کمک حتما فرش پله ها خواهم شد. 

نگاهم را در سرسرای باشکوه چرخاندم . دیدم درست در کنار پله ها پلیس جوان خوش چهره ای که پیدا بود شهرستانی است با نگاهی مهربان شیوه راه رفتن مرا زیر چشمی تماشا میکند. جوان دیگری در کنار او ایستاده بود که مانند من چشمانی خسته داشت …  .

بی درنگ از پلیس جوان خواستم تا اگر می تواند مرا به طبقه بالا برساند او هم بی درنگ با حالتی دلسوزانه دست راستش را زیر بازویم قلاب کرد. 

با نخستین گامی که برداشتیم دیدم که جوانی هم که نگاهی خسته داشت به راه افتاد . در حالی که برای پاییدن پاهایم و پله ها سربه زیر داشتم ، دستپاچه و سر به زیر گفتم که یک نفر کفایت میکند 

بلافاصله جوان پلیس با رفتاری آکنده از نجابت و وظیفه شناسی و با تکان دادن دست چپش که با دستبند براق به دست جوان خسته قفل شده بود بی آنکه از اقدام خود بایستد گفت که او هم باید ما را همراهی کند .

شاید اگر در پایین پله ها عکاسی حضور می داشت به رغم افسرده بودن فضای نخجیر صحنه بسیار زیبایی را شکار میکرد… .

 این نخستین بار نبود که رفتار لطیف ایرانی مرا با خود مشغول میکرد .

ما هنوز خیلی مهربانیم… من مهربانی های بسیاری چشیده ام…

 با عشق و مهر همیشگی… عباد


  • ۹۵/۰۶/۰۵
  • علی صفایی قشقایی A.GH

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی