مردمان خوب این دیار ۳
مردمان خوب این دیار ۳
سلام آقای دکتر
موضوع جالب و خوبی رو پیشنهاد دادید: آدمهای خوب شهر!
من این خاطره رو یادمه قبلا براتون فرستادم و شما هم اتفاقا در سایت گذاشته بودید ولی الآن چون موضوعیت داره دوباره تعریف می کنم (هرچند جزئیاتش تا حد زیادی از یادم رفته)
.
که داشت گریه می کرد و کنارش هم طبق معمول یه صندوق و یه خانم و آقا ایستاده بودند کمک ها رو دریافت می کردند
مردم اکثرا از کنارش می گذشتند و شاید هم یه نیم نگاهی به اونا می انداختند ولی تک و توک کمکی می کردند!
یادم نیست که چیزی دادم یا نه (شاید هم مونده بودم اسکناس دویستی رو بدم یا خیلی ولخرجی کنم و یه پونصدی بدم!!!) تا اینکه بچه های فال حافظ و دستمال فروش همیشگی اون حوالی توجهمو جلب کردن.
دیدم دور هم جلوی عکس جمع شدن و هی به عکس نگاه می کنن و با هم حرف می زنن. بعد یکیشون اومد پولی رو که جمع کرده بودند انداخت توی صندوق.
واقعا چه دل بزرگی دارند بعضی ها! درعین نداری خیلی ثروتمندند
انگار بچه ها درد همدیگه رو بهتر می فهمن.
!!
——————————————
راستی گفتین آدمای خوب؟ حالا بشنوید از کار خوب خودم که چندسال پیش مرتکب شدم و اتفاقا در بلاگم هم گذاشته بودم
عین متن رو آوردم:
بیخود نیست من نمی دونم ثواب رو با کدوم س می نویسن! صواب درسته یا ثواب؟ دیشب که از کلاس بر می گشتم، موقع رد شدن از خیابون یه لحظه متوجه یه آقای نابینا شدم که می خواست از چهارراه عبور کنه منم که اون روز کار صواب/ثواب نکرده بودم عین سوپرمن پریدم جلو گفتم آقا می خواین برید اونور ؟ اون بنده خدا هم یکمی خجالت کشید ولی چون احساس کرد شبه و چهارراه ممکنه خیلی خطرناک باشه گفت ممنون اولش اومدم محرم نامحرمی رو رعایت کنم، از کیفش که رو دوشش بود گرفتم بردمش تا وسط خیابون ولی اصلا حواسم نبود که این بیچاره نمی بینه که بخواد خودش جهتو تشخیص بده، تازه دوزاریم افتاد که باید خودم اون سمتی قرار بگیرم که ماشین میاد! این از اولین خیابون، خلاصه آقاهه دید اینجوری نمی شه، عصاشو بست گفت خانوم یه سرشو شما بگیر، اون سرشو من می گیرم. گفتم باشه. خیابون دوم شانس آوردم چراغ قرمز شد ولی اونقدر غرق در این کار انسان دوستانه شده بودم که حواسم نبود این بدبخت فلک زده رو از خط عابر پیاده رد کنم!!!!! تصور کن یه سر عصاشو گرفتم بعد انتظار دارم مثل بچه های خوب خودش پشت سرم از لابلای ماشینا دنبالم بیاد!!!!! یهو دیدم هول شده می گه صبر کنید صبر کنید……… بیچاره کیفش گیرکرده بود به سپر یه ماشین!!!!!! اینم از خیابون دوم!!!!!!! دیدم دیر بجنبم، تا برسم اونور چهارراه فقط عصای سفیدش مونده تو دستم……. دیگه محرم نامحرمی رو گذاشتم کنار و دو دستی بازوی اون آقای محترم بدبخت رو چسبیدم ……خلاصه هر جوری بود رسیدیم اونور اما یه چهارراه تموم شد تا بلآخره من فهمیدم یه نابینا رو چه جوری باید ازش رد کنیم کلی از ناشیگری خودم عذرخواستم، ایشونم از اینکه من مجبور شدم بازوشونو بگیرم کلی عذر خواستن!! بعد سوار تاکسی کردمشونو ایشون رفتن به سلامت و من موندم با کوله باری از صواب/ثواب فقط نمی دونم چرا وقتی کیفش به اون ماشینه گیر کرده بود یه چیزی زیر لب گفت…درست نفهمیدم یه چیزی تو این مایه ها بود: من دیگه غلط بکنم….. ،
کوثر
لاوین مام خضری
سلام دکتر شیری عزیز،وای من اینقد از این آدما میشناسم.
من تو دوران دانشجویی مستأجر خونه ای بودم که بغلش یه مغازه ای بود که هر وقت کسی اجارش میکرد یه ماهه خالی میکرد تا اینکه تو اون منطقه مسکونی یه جوونی به اسم تورج اجارش کرد و کبابی زد.ما که میگفتیم اینم زود جمع میکنه ولی بر خلاف نظر ما هر روز بازارش گرم تر میشد .یه روز که فرصت غذا درست کردن نداشتیم رفتم دیدم پیرزنه گدا نزدیک خونه ما نشسته خواستم برا اونم بخرم که تورج گفت هر روز نهار مهمونه اونه.فهمیدم دلیل پر رونقی کبابی، سوای کبابای خوشمزه و قیمت منصفانش چیه
توی دوران دانشجویی ، مثل هر روز استادمون به هر کدوم از ما یه مریض داد تا پرونده اش رو بخونیم و بعد گزارش کار بدیم.قبل اینکه پرونده رو بخونم مریض رو دیده بودم. یه خانوم تقریبا ۵۰-۵۵ ساله با صورتی خسته و چشمانی بی فروغ و رنگی زرد.رفتم پرونده رو برداشتم و از سر بی خیالی داشتم شرح حال می خوندم. ” بیمار خانمی ۲۸ ساله با تشخیص سرطان مری و درآخرین مراحل بیماری(end stage ). شوکه شدم، انگاری یه سطل آب یخ روی من ریخته بودن، اینقدر به هم ریخته بودم که برای مدتی مات به برگه شرح حال نگاه می کردم.
تاظهرگیج بودم و باور مفهوم مرگ و دیدن مریضی که این مراحل رو طی می کنه او هم در عنفوان جوانی برام دردناک بود.ظهر گزارش کار دادم و برای آخرین بار رفتم جلوی در اتاق اون خانوم( نمیشد زیاد داخل اتاق شد و به مریض نزدیک شد ، چون دوره درمان رادیوتراپی را پشت سر می گذاشت).یک آقایی با صورت آفتاب سوخته و خسته و دست هایی که پر ازپینه بود ، انگاری تازه از سر زمین کشاورزی اومده بود، کنار تخت اون خانوم نشسته بود، یه دستمال خیس دستش بود و لبهای خشک و ترک خورده همسر بیمارش رو خیس می کرد، چون همسرش امکان خوردن هیچ چیزی رو نداشت حتی آب…( توی اون لحظه ها حتی نمی تونستم بزاق خودمو براحتی فرو بدم ، چون حس می کردم موقع فرو دادنش درد تمام وجودمو می گیره)
با تک تک سلول هام حس می کردم که مرد چقدر عاشقانه همسرش رو دوست داره، انگاری داشت آخرین لحظه های با هم بودنشون رو نفس به نفس به خاطر می سپرد، نگاهشو حتی برای یه لحظه از چشمای بی فروغ همسرش دور نمی کرد، انگاری بین اون چشم ها هزار حرف رد و بدل میشد.حس کردم معنی عشق چیزی جز اینه…؟؟توی سخت ترین لحظه ها هم میشه عاشق بود، میشه کنار هم بود………
من از اون زن و شوهر ساده روستایی ۲ درس بزرگ یاد گرفتم ، رسم عاشقی رو ازشون یاد گرفتم ، عاشقی گل دادن و گل گرفت نیست ، عاشقی صبورانه کنار هم ایستادنه ….تا عمر دارم از یاد نمی برم و هر وقت بزاق دهانم رو قورت میدم و طعم غذایی رو با لذت می چشم ، یاد اون زن می افتم و خدا رو به خاطر هزار نعمتی که همیشه داشتم اما یادم رفته سپاسگذارش باشم، شاکرم
مریم چهره گشا
- ۹۵/۰۶/۰۵