سوال های ما و جواب های دکتر شیری

آرشیو سوالات پرسیده شده در کامنت های سایت و وبلاگ دکتر شیری

سوال های ما و جواب های دکتر شیری

آرشیو سوالات پرسیده شده در کامنت های سایت و وبلاگ دکتر شیری

سوال های ما و جواب های دکتر شیری

تقدیـــــــم به دکتر شیری عزیز

طبقه بندی موضوعی
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
وبلاگ-کد جستجوی گوگل
نویسندگان
پیوندهای روزانه

مردمان خوب این دیار ۵

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

مردمان خوب این دیار ۵



به همراه همسرم به مطب دکتری رفته بودیم از همان لحظات اول متوجه برخوردهای تند و گاها توهین آمیز منشی مطب با مراجعه کنندگان شده بودم برای باز کردن سر صحبت با خانم کناری که زنی ریزنقش و ساده پوش بود گفتم امان از دست این منشی دکترها ، گفت خدا گرفتار امثال خودش نکنه .با هم حرف زدیم و گفت که از راه دوری آمده و برای اولین نفر از مدتها پیش نوبت گرفته، گفت امشب دختر و داماد ش مهمانشان هستند و عجله دارد برای رفتن و سرو سامان دادن مهمانی ،گفت چند روزیست حال خوشی ندارد و نیاز به تغییر در داروهایش هست .داشتیم با هم گپ می زدیم که زن و مردی وارد مطب شدند مرد به سختی راه میرفت و شرایط بسیار اسفناکی داشت اندام تنومندش خم شده بود وهمسرش زیر بازویش را گرفته بود در بدو ورود ازمکالماتشان فهمیدم از کرج آمده اند و هیچ وقت قبلی ندارند مرد دچار نوعی بیماری عصبی بود که او را نیمه فلج کرده بود ودر تکلم هم مشکل داشت ،خانم منشی خیلی بی تفاوت گفت بدون وقت مریض قبول نمیکنیم اینجا قانون داره، همسر مرد خواهش کرد مرد خواهش کرد منشی صدایش را بالا برد و گفت اگه انقدر حالش بده ببریدش بیمارستان روزبه ،همه تعجب کرده بودند من اشک میریختم و حالا ماجرا به دعوا کشیده بود مرد بیمار فریاد می کشید در حالی که نمی توانست منظورش را بیان کند منشی فریاد میکشید و قانون قانون میکرد من از مطب بیرون رفتم و شروع کردم به گریه کردن شوهرم و آقایی دیگر مرد را بردند و روی ردیف صندلی ها خواباندند.دوباره برگشتم سکوت حکمفرما بود وهیچ طرفی هم کوتاه نیامده بود .همسر مرد، مردش را نوازش میکرد و از او میخواست که آرام باشد منشی موهایش را مرتب میکرد و آماده حمله دوباره بود .دکتر از راه رسید و نفر اول را صدا زدند زن معمولی هم صحبتم بلند شد زیر بازوی مرد بیمار را گرفت وگفت من نوبتم را به این آقا میدهم منشی آمد بگوید اینجا قانو…..زن بلند گفت اصلا من مادرش هستم ….همه ساکت شدند ومرد و همسرش پیش دکتر رفتند …اما زن ریزنقش داستان ما در ثانیه یی قد کشید بلند شد زیبا شد و همه میدیدند که چیزی در وجودش می درخشد و من  یکی از مردمان خوب دیارم را دیدم

ندا مختار

—————————-

دکتر شیری, سلام

فکر میکنم بد نباشه از تردیدی که واسه انجام کار خیری که برام پیش اومده بگم که  فرصت انتخاب فقط یه لحظه است.

عصر یه روز بهاری بود و پسر خاله ام ,پدرام (۳سالش هست)را برده بودم پارک.موقع برگشت همین طور که دنبال پدرام بودم خانمی نزدیک ۳۰ سال با ظاهری محجبه به سمتم اومد به سختی میتونست حرف بزنه و در راه رفتن هم مشکل داشت.ازم خواست تا اونو از میدون نزدیک اونجا رد کنم به من گفت که از جاهای شلوغ وماشین ها به شدت میترسه.قبلا در مورد این مشکلات شنیده بودم و میدونستم که یه نوع بیماری هست  اما در همون لحظه یاد پدرام شیطون که یه لحظه اروم وقرار نداره افتادم و اینکه شاید این خانم ممکنه قصد دیگری داشته باشد,شاید بچه دزدی و خیلی فکرای دیگه که تو این زمونه اتفاق میافته که کم نمی شنویم مردد بودم از طرفی بچه امانت بود و از طرفی نگاه ملتمسانه خانمه . فکر کردم نمیتونم همینجوری ولش کنم برای همین پدرام رو بغل کردم  تا خانم رو از میدون رد کنم باورتون نمیشه که چه جوری دستای منو گرفته بود تا از خیابون رد شه بغضی بود که گلومو  گرفت واسه همه فکر هایی که در موردش کردم اینکه ما ادما با خودمون چی کار کردیم که واسه انجام کار به این سادگی ب باید کلی با خودمون کلنجار بریم .اما من یاد گرفتم که تو یه لحظه هست که میشه با انجام یه کار خوب سبکبالی رو تجربه کرد

پریسا رضا پور

 

  • ۹۵/۰۶/۰۵
  • علی صفایی قشقایی A.GH

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی