مردمان خوب این دیار 11
دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۰ ب.ظ
مردمان خوب این دیار 11
چند وقت قبل برای یک ماموریت کاری به کیش رفته بودم، اداره ای که اونجا کار داشتم یه کم با محدوده ی اصلی شهر فاصله داشت، برای رفتن به اونجا مشکل خاصی نبود چون می شد یه تاکسی دربست گرفت و رفت اما وقتی از اونجا میومدی بیرون برای اینکه به جایی رسید که بشه تاکسی سوار شد باید یه مسیر هفت، هشت دقیقه ای رو پیاده طی کرد تا به خیابان اصلی رسید. اون روز مجبور بودم برای بعضی کارها به اداره های دیگه ای هم مراجعه کنم و باز به همین اداره ی مربوطه برگردم…
بار اول که از اونجا بیرون اومدم و توی مسیر راه افتادم تا به خیابون اصلی برسم همینطور که راه می رفتم چون خیلی هم عجله داشتم حواسم همش به پشت سرم بود که اگه تاکسی اومد نگهش دارم و سوار بشم که در این حال یه ماشین کنارم نگه داشت و منم فکر کردم تاکسی هست و سوار شدم، راننده پرسید کجا میری؟ منم گفتم میخوام برم فلان بانک… منو برد و نزدیک بانک رسوند و خواستم کرایه بدم که گفت من تاکسی نیستم و منم یا خجالت و شرمندگی کلی تشکر کردم و…
بار دوم برای کار دیگه ای باید به سازمان دیگه ای مراجعه می کردم، توی همون مسیر راه افتادم و داشتم با عجله می رفتم و همچنان حواسم به دور و برم بود و در انتظار تاکسی… که یه وانت دو کابین کنارم وایساد و گفت بیا بالا، بعد از یه کم تعارف کردن سوار شدم و گفتم من سر همون خیابون اصلی پیاده میشم و تاکسی می گیرم وقتی فهمید میخوام کجا برم گفت میرسونمت، منم که حس کرده بودم مسیرش نیست گفتم نه و…خلاصه هر چی از من اصرار، از ایشون انکار و… می گفت آذری هست، سوپر مارکت داره و بیست و پنج سال قبل واسه کار اومده کیش، می گفت اون وقتا کیش اینطوری نبود که، هیچی نداشت… می گفت این دریا تو کیش موندگارش کرده، عاشق دریا بود و شنا و غواصی… خیلی هم توصیه می کرد که حتما یه بار غواصی برم… وقتی من رو رسوند و خواستم پیاده بشم گفتم نمیدونم چطور ازت تشکر کنم، گفت می دونی چیکار کن؟ فقط برام دعا کن… یه لحظه موندم! جوابی نداشتم که بدم…!
بار سوم دیگه عصر شده بود و کارم تمام شده بود و داشتم از اون اداره ی … بر می گشتم، به شدت خسته بودم و گرسنه… داشتم توی همون مسیر می رفتم و هر از گاهی با صدای هر ماشینی پشت سرم رو به امید تاکسی نگاهی مینداختم که یه کامیون از کنارم رد شد و یه کم جلوتر نگه داشت و شروع کرد دنده عقب اومدن… من که به هوای تاکسی داشتم از کنار خیابون راه می رفتم کنار رفتم تا اون رد بشه که دیدم کنار من وایساد و گفت کجا میری؟ بیا بالا… یه لحظه واقعا تعجب کردم و جا خوردم که یه کامیون وایساده من رو برسونه! ولی چون این بار عجله ای نداشتم یه تشکر حسابی کردم و گفتم ممنونم میرم یواش یواش…اونم یه دستی بلند کرد و به راهش ادامه داد… و منم خوشحال و متعجب از این اتفاقات شبیه به هم که در یک روز برام افتاده بود به راهم ادامه دادم…
این هم بماند که بعدش هم یه راننده تاکسی با حال با اینکه توی اون ساعت هیچ جا ناهار درست و حسابی پیدا نمی شد من رو برد به یه رستوران و اونا هم با اینکه غذاشون تمام شده بود واسه من ناهار آماده کردن و جاتون خالی… بعدش هم در فرصتی که تا پرواز برگشت باقی مونده بود رفتم کنار ساحل و قدمی زدم و… خلاصه یاد این همه مرام و معرفت و محبت خالصانه ی مردمان خوب این دیار کلی از خستگی روزی رو که از صبح تا عصر دویده بودم رو از تنم بیرون می کرد…
شاگرد شما- محسن شفیعی
- ۹۵/۰۹/۰۱