مردمان خوب این دیار ۱۳
مردمان خوب این دیار 13
عباس حسنی فرستاد :
سی آذر ۸۹ (شب چله) به دو منظور رفتم کیش اولی به خاطر درآوردن ته و توی شرایط تحصیلات تکمیلی درپردیس های بین الملل دانشگاه شریف و دانشگاه تهران و دومی بازدید از نمایشگاه فرصت های کسب و کار در ایران ، بعد از رسیدن و گذاشتن وسایلم تو هتل یه راست رفتم پردیس دانشگاه تهران ،دلم می خواست با دانشجوهای MBA صحبت کنم و از نقطه نظرات اونها آگاه بشم ولی چون وسط هفته بود و اکثر کلاسها پنجشنبه و جمعه تشکیل میشد کسی رو پیدا نکردم و اطلاعات کلی از اداره آموزش گرفتم موقع بیرون اومدن تو یکی از اتاقها جوونی رو دیدم که پشت میزی نشسته بود ، با خودم گفتم به نظر میرسه دانشجو باشه و اینجا کار دانشجوئی داره ، برای اینکه حدسم رو محک بزنم وارد اتاق شدم و خیلی راحت از هدف مسافرتم به جزیره براش گفتم ، درست حدس زده بودم دانشجو بود و کار دانشجوئی داشت و اتفاقا” دانشجوی MBA بود ، گفت بشین با هم یه چائی بخوریم و صحبت کنیم ، که ضمن چائی و بیسکویت خوردن ،انصافا”اطلاعات خوبی بهم داد ولی گفت من فکر می کنم آقای میرزازاده که هم رشته ی شماست و در جزیره کار مالی می کنه می تونه دید خیلی خوبی به شما بده در هر دو زمینه ای که براش تا اینجا اومدید ، کور از خدا چی می خواد ؟ بیدرنگ شماره ی موبایلش رو گرفتم وخداحافظی کردم و از دانشگاه اومدم بیرون و به شماره موبایل زنگ زدم اونور خط خانمی به تماس من جواب داد و خیلی خلاصه جریان رو بهش گفتم و ایشون هم در نهایت ادب گفتند این شماره خودشونه و شماره همسرشون رو دادند .
به شماره دوم زنگ زدم که اینبار همسرشون تماس رو جواب دادند و دوباره قصه رو تعریف کردم ، ایشون گفتن کجا بیایم شما رو ببینم ؟ تعجب کردم و گفتم : آقا راضی به زحمت شما نیستم هر جا و هر ساعتی شما بفرمایید من میام خدمتتون . گفت فردا ساعت ۱۰ جلوی هتل محل اقامتتون خوبه ؟ تشکر کردم و قرار فردا رو گذاشتم و همون شب هم رفتم نمایشگاه که خودش یه داستان جداگانه اس . فردا ساعت مقرر جلوی هتل وایستاده بودم که یه ماشین شیک دایهاتسو (برندی ژاپنی است )جلوم ایستاد و مردی حدود سی و هفت یا هشت ساله گفت : آقای حسنی ؟ گفتم : خودم هستم و گفت : بیا سوار شو . سوار شدم یه تی شرت سبز با یه شلوار جین آبی داشت مثل تبلیغات نوکیا ، گفت حرکت کنیم و شما داستانتو بگو . سرتونو درد نیارم همینطور که تو جزیره با ماشین دور می زدیم ماجرا رو براش تعریف کردم و ایشون هم از ماجرای بالا و پایین شدن خودش تا خوب و بد جزیره ، آرامش جزیره ،موقعیتهای موجود ، نحوه تحصیل و…برام گفت. عجیب حرف همد یگه رو می فهمیدیم ، حتی تو مسیر ،خونه ی خودش رو هم نشون داد و تعارف کرد بریم خونه که خیلی تشکر کردم . تو دو ساعتی که با هم چرخیدیم تلفنش مدام زنگ می خورد و معلوم بود سرش خیلی شلوغه و وقتی رسیدیم جلوی هتل گفت حالا تصمیم با خودته اگه بیای جزیره هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام می دم و کارتشو داد و رفت . باورش برام مشکل بود کسی که هیچ شناختی از من نداشت دو ساعت از وقت ارزشمندشو صرف من کرد و خیلی راحت تجربه ی گرانقدرشو در اختیارم گذاشت و طی دو ساعت اندازه یه عمر برام برادری کرد.
رهین این منت و معرفتش هستم .
- ۹۵/۱۲/۲۷