مردمان خوب این دیار 18
مردمان خوب این دیار 18
ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک “آخیش!” یا “به به!” بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که میشود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را میگیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد میرود سراغ نفر بعدی. میایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شدهاند نگاه میکنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمدهاند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت میبرند. آقای فروشندهء خندان صدایم میکنم و غذایم را میدهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، میخورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژههای این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما میروند. میروم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خوردهام را به خاطر سپرده است. میشود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی میدهم و منتظر باقی پولم میشوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر میگرداند. میگویم ٢٠٠ تومانی ندارم. میگوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خندهام میگیرد. خندهاش میگیرد و میگوید: “این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!” تشکر و خداحافظی میکنم و موقع رفتن با او دست میدهم.
انگار هنوز هم از این آدمها پیدا میشوند، آدمهایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر میگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب میگویم: “آخیش! به به!”
با تشکر از نادر برای ارسال این ای میل
صفورا
پدرم را می گویم.
. ازان معلم های باحال بوده. بازنشسته شده . غبار تخته سیاه و گچ را می توانم روی صورتش ببینم. چین و چروک های تجربه. با پسنداز ۱ سوییت ۵۰ متری خریده . ۴-۵ سالی میشود . . خودمان جای دیگری هستیم. اولین مستاجر می اید خانه . به پدر می گوییم “بابا ۱ کرایه بگیر خرج قسط خانه در بیاید” می گوید:” بابا اینا زوج جوان هستن از کجا بیارن .خدا بزرگه. “. ۲ سال که می گذرد می گوییم: بابا زنگ بزن تمدید کن خرج خانه بالا رفته. ” می گوید:” حالا ماکه هستیم خونه داریم. بذار زندگیشون جا بیفته. ۲ سال می گذرد مستاجر قبلی میرود مستاجر جدید می اید . . در همان گیرودار گرانی خانه هستیم. بابا به صلاح خود فقط درصد بسیار کمی پول پبش را بالا میبرد . اما کرایه نمیگیرد . می گوید: مستاجری خیلی سختست .شما یادتان نمی اید.. سه سال گذشته و مستاجر همچنان در خانه ما می نشیند .
می گوییم : بابا برو سراغ خانه. .کرایه بگیر دیگر نمیتوانیم قسط بدهیم.
باخودش خلوت می کند بعد می گوید راستش دلم نمیاید. این خانه سرمایه برای اینده ی شماست . باز فکر می کند و می گوید: . دیگر ۳ سال گذشته از تمدید قراردادشان. پول رهن خانه همان مبلغ قبلی باشد. قسط وام خانه را گناه دارد انها بدهند و نصفش می کنیم. ۱۰۰ تومان ماهی بدهند بقیه اش با خودم!.حالا ما خانه خریدیم مستاجر چه گناهی دارد. خدا بزرگست. برکت می دهد.
باخودم می گویم کاش همه صاحبخانه ها مثل پدر من باشند.بله پدر من از مردمان خوب این دیار است! “
شاهده شفیعی
قرار است بروم دزفول
برای مصاحبه ها و جمع آوری آمار و اطلاعات لازم برای پایان نامه م
یک پاکت هم پر کرده ام از معرفی نامه برای هر اداره ای که فکر میکنم ربط
دارد به کارم
آخرین ساعتهای قبل از پرواز که دارم پرسشهام رو نهایی می کنم
یکی از دوستان که البته صاحبنظر هم هستند
دلم رو خالی کرد
ا:این چه موضوعیست که انتخاب کردی دختر؟۱۲۴۰۰۰هکتار اراضی کشاورزی
…ودیگه نمیشنیدم
فقط خودمو جمع و جور کردم و گفتم :خانم مهندس شاید اشتباه کردم
اما باید جمعش کنم
راهی هم ندارم…
و راه افتادم
——————————
اولش امیدوار بودم معرفینامه هایی که قبلا باهاش وزارت کشور هم رفته
بودم توی اداره های شهرم خریداری داشته باشد
اما جوابهایی که شنیدم برای دو تا عدد چیزی بود در حد مکاتبه بین فلان
بخش دانشگاه با فلان بخش آن اداره
حالم بد بود
فهمیدم معرفینامه ها به درد چرکنویس خواهد خورد تا معرفی من
هر طور بود با پیدا کردن رابطه ها و بکار گیری همه ی چیزهایی که یاد
گرفته بودم به خودم اتکا کردم برای پیدا کردن ادمهایی که می خواستم
باهاشون مصاحبه کنم
اما هدفم توی این نوشته معرفی کسانی ست که مردمان خوب دیار من بودند
از یک کارشناس ساده تو ی کشت و صنعت کارون که اتفاقی به تلفن من جواب داد
نامه مو که براشون فکس کرده بودم تا پاراف مدیر عامل پیگیری کرد
با مدیر تحقیقاتشون رایزنی کرد
پیگیری کرد که این همه راه رو روزی برم که مدیر شون حتما باشه و توی گرما اسیر نشم
و آخرش هم من نتونستم برای مصاحبه حضوری برم اونجا
اما بازهم همکاریش رو ادامه داد برای مصاحبه کتبی
و دیروز سه صفحه پاسخ کامل و تایپ شده برام فکس شد
که کلی ذوق زده م کرد
کسانی که صحبت من رو میشنیدند ضمن مصاحبه با دیگری و هر اطلاعانی داشتند
پیشقدم می شدند و میدادن
شاگرد قدیمی بابا که تشریفات ورود و شناسایی به اداره شون رو انجام می
داد و وقتی از روی مدارکم منو شناخت آشنایی داد و عذرخواهی می کرد برای
قوانین دست و پاگیر و آزار دهنده
پیرمرد رئیس دفتر کشت و صنعت شهید رجایی که تا پای آژانس با من اومد تا
مطمئن بشه راحت میرم
آقای منصوری و آقای زمان در جهادکشاورزی دزفول که بی دریغ برام وقت
گذاشتن و بخشی از تجربه شون رو به من دادند
و به صاحبنظرهای بعدی معرفیم کردند
آقای مهندس صدرا که آفتاب سوخته ی سرزمین من بود و خاک اونجا رو طلا میدید
و به نظرم فقط اونجا شهید نشده بود
اما وجب به وجبش رو لایق کار و کشت و فعالیتهای آبخیزداری معیشتی می دونست
راننده هایی که توی هوای گرم حوصله کردند و معطل شدند و بدون چشمداشت
بیشتر کولر ماشین رو روشن کردند…حتی ماشین یکیشون جوش آورد
کشاورزانی که با دل نگرانی اما امیدوارانه به سوالهام حتی تلفنی و سر
مزرعه جواب دادند
و ارتباطهام رو برقرار کردند
مهندس افشار که هوای گرم توی دو ساعت گفتگو تحمل کرد و کولر گازی اتاقش
رو خاموش کرد تا صدا بهتر ضبط بشه
از مهندس شاکری که تلفنی نیم ساعت وقت گذاشت و ابعاد دیگر کارم رو برام روشن کرد
از آقای ظریف که سالهاست باغداره و پدرشون از اولین کسانی بوده که توی سد
دز با شرکتهای خارجی کار می کرده
و تاریخچه شون برام تعریف کرد
آقای دانشور کارشناس ارشد زراعت که توی فروشگاه خدمات کشاورزی کوچکش سر
ظهر پنج شنبه وقت گذاشت و از امیدها و نگرانیهاش برای وضع صادرات محصولات
کشاورزی دزفول گفت
از بچه های سیاه سوخته و استخوانی محله دم پل
که شیرجه می زدند توی رودخانه و دلخوش بودند به عکسی که ازشان گرفتم
و
خانواده خاله که چون مامان و بابا هیچکدوم نبودن با من همراه شدند به تمام معنا
و قایق موتوری که عصر برای حسن ختام سفرم روی روخانه ی سبز-آبی
سوارش شدم و بنزین تمام کرد و باعث شد نیم ساعت خوش خوشان روی رودخانه
مثل گهواره بمانم
…و من برگشتم
با یک عالمه دلخوشی
با یک دنیا احترام به آن سرمایه های انسانی که توی اتاقهای کارشناسی
ادارات شهرم نشسته ن و تنها روحیه ی کار و تلاش دلگرمشون می کنه و هر از
گاهی فرصتی پیدا می کنن حرف بزنن
خلاصه از شهرم ممنونم
که من رو توی آغوش گرمش فشرد تا بازهم بیشتر و بیشتر دوست بدارمش!
خیلی ها در هفته گذته این مطلب را برای من فرستاند برای درج در قسمت مردان خوب این دیار ، ممنونم ازشون:
…چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها …
افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود…
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان تقریبا ۳۵ ساله اومد تو رستوران ، یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد ، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم …
شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم…!
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده !!!
خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم…
اما بلاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن و پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد…
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم و ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف …
از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه !!!
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش !
به محض اینکه برگشت من رو شناخت و رنگ و روش پرید !
اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم : ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگ شده !!!
همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت : داداش او جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم…!
دیگه با هزار خواهش و تمنا جریان رو گفت : اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستهام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستهام رو شستم و همینطور که داشتم دستهام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم …
البته اونا نمیتونستن منو ببینن و با خنده باهم صحبت میکردند : پیرزن گفت کاشکی میشد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ! الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم …
پیر مرد در جوابش گفت : ببین اومدی نسازیها ! قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ! من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده…
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردند ، کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ؟!
پیرمرد هم بیدرنگ جواب داد : پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار…!
من تو حالو هوای خودم نبودم ، همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت و تمام بدنم سرد شده بود ، احساس کردم دارم میمیرم …
رو کردم به اسمون و گفتم خدایا شکرت فقط کمکم کن !
بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره ، همین !
ازش پرسیدم که : چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ؟! ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم !
گفت : داداشی ! پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم …
این و گفت و رفت !
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم …
واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید !
- ۹۶/۰۷/۲۲