سوال های ما و جواب های دکتر شیری

آرشیو سوالات پرسیده شده در کامنت های سایت و وبلاگ دکتر شیری

سوال های ما و جواب های دکتر شیری

آرشیو سوالات پرسیده شده در کامنت های سایت و وبلاگ دکتر شیری

سوال های ما و جواب های دکتر شیری

تقدیـــــــم به دکتر شیری عزیز

طبقه بندی موضوعی
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
وبلاگ-کد جستجوی گوگل
نویسندگان
پیوندهای روزانه

مردمان خوب این دیار 20

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۴۳ ب.ظ

مردمان خوب این دیار ۲۰

غروب یه روز تعطیل پاییزی که وقتی تو خوابگاهی باید به این درو اون در بزنی تا دلت نگیره!!! با دوستم تصمیم گرفتیم بریم اسکله و دریا رو تماشا کنیم… بعد از یه تایمی که کنار ساحل نشستیمو صحبت کردیمو از طرفی با گوشی من با یه دوست دیگری اس ام اس بازی می کردیم ، رفتیم برای انجام خریدامون… یکی دو ساعت بعد که می خواستم برای خریدن یه جنسی  تلفنی از مادرم کمک بگیرم دیدم که ای دل غافل انگار گوشیم نیست ، نه توی کیفم نه توی جیبام نبود که نبود!!!! و تنها احتمال این بود که رو شن های ساحل جا گذاشته بودیمش … با بیش ترین سرعت ممکن برگشتیم سر جای قبلیمون اما همون طور که حدس می زدیم گوشی دیگه اون جا نبود…

دوستم شماره منو گرفتو بعد از یه مدت زیادی بوق خوردن یه آقای جوونی جواب داد که گوشی رو پیدا کرده و برداشته ازمون پرسید که کجاییم گفت اگه هنوز اونجایید صبر کنید یه کم تا من بیام…

من خیلی استرس گرفته بودم به خاطر محتویات شخصیه گوشیم و ضرری که متقبل می شدم  … هوا تاریک شده بود و اونجا هم شلوغ نبود،  خیالمون از اینکه طرف دزد نیست راحت شده بود امما با دوستم دست هم دیگه رو گرفته بودیم و نگران این بودیم که الان که یه پسر جوون ببینه ما دو تا دوختر تنهاییم حتما می خواد سوء استفاده کنه یا اذیت بکنه… بعد توی اون ۱۰-۱۵ دقیقه ای که طول کشید فکر بعدی این بود که اگر هم گوشی رو بی دردسر داد حتما ازمون مژدگانی می خوااد خب!!! کیفامونو زیرو رو کردیم رو هم فقط پنج هزار تومن توش پیدا شد و عابر بانک هم نزدیک نبود این هم شد نگرانیه دیگه ایی برامون…

تا اینکه یه آقای جوونی با لباس خدمات شهری اومد نزدیکون ، گفت شما گوشیتونو گم کردین؟ گفتم بله ، بدون اینکه هیچ حرف اضافه ای بزنه دستشو کرد تو جیبش و گوشیم رو در آورد و گفت بفرمایین و بدون اینکه چیزی بگه داشت میرفت که منو دوستم کللللی ازش تشکر کردیم و البته کلی دعاش کردیم و اون خیلی عادی برخورد می کرد انگار که وظیفش بوده….

این یکی از دلگرم کننده ترین خاطرات من در دوران دانشجوییم در جزیره کیش هست و آرزوم این هست که تمام شهرای ایران امنیت کلی  و به طور خاص امنیتی رو که کیش برای دخترا داره رو داشته باشند…

دکتر بعد از این – ریحانه اقبالی


بابا عادت ندارد تنقلات بخورد…نهایتا تخمه کدو یا پسته و شکلات…آن هم خیلی کم.. .چند روز قبل وقتی وارد خانه شد یک بسته نیمه باز پاپ کورن(همان پف فیل خودمان) همراهش بود…برای من تازگی داشت …بعد از اینکه چائی خورد تعریف کرد دور یکی از میدانهای شهر کنار یک گل فروشی ایستاده بود که دیده یک مرد جوان که بساط تهیه پاپ کورنش را گوشه ای گذاشته،رفته سمت سطل زباله و به پسر بچه ای که کنار زباله ها ایستاده بود پاپ کورن داده بود.

بابا هم به مرد جوان گفت من اهل این تنقلات نیستم اما از کارت خیلی خوشم آمده و یک بسته می خرد… فروشنده هم گفته بود بابای این بچه از سطل زباله دنبال مواد خوراکی می گردد.معلوم است که نمی تواند برای بچه اش چیزی بخرد…بوی این ذرتها هم جا پیچیده است…بچه هست…حتما دلش می خواهد…

این اتفاق ساده و حس خوبش باعث شده ما هر شب بساط پاپ کورن داشته باشیم… باعث و بانیش هم کسی نیست جز بابا….یکهو و بی مقدمه می گوید…یکم پف فیل درست کنید بیارید بخوریم!!!!

  • ۹۷/۰۹/۱۶
  • علی صفایی قشقایی A.GH

نظرات (۲)

متن خوب و دلنشینی بود.

  • طراحی و ب سایت
  • بسیار مطلب خوبی بود

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی